خلاصه ماشینی:
"خب،حالا با این تردید تازه چه کنیم؟چه طور میتوان در کارگاهی که ضرورتا یک صدا بر آن سیطره دارد-آن هم صدایی با فرکانس و حجم بالا که هرصدای دیگری زا زیرسنگینی مکعبهای مواج خود محو میکند-انتظار شنیدن صدای دیگری داشت؟ آیا به طور طبیعی،زیباترین و پذیرفتهترین صدا در این حلقه،همسازترین و همسانترین صدا با صدای سیطره یافته استاد نیست؟ و آیا در چنین حلقه همدل و همصدایی، جایی برای صداهای خارج،صداهای شورشگر، یاغی و طغیانگر هم هست؟ وحشتناک است یا دلپذیر،تصور فضایی با این همه قصهنویس مشابه،این همه قصه مشابه، این همه روایت مشابه،این همه فرم مشابه،این همه سوژه مشابه و این همه نثر مشابه؟ وحشتناک است یا دلپذیر،تصور این همه شخصیتهای داستانی مشابه که مثل هم فکر میکنند،مثل هم حرف میزنند،مثل هم رفتار میکنند، حتی در لایههای دوم،سوم و چهارم ذهنشان نیز دغدغههایی شبیه هم دارند؟ به راستی وحشتناست یا دلپذیر،این دنیای وحشتناک مشابهها،کپیها و ژنریکها که در تکتک واژگان،تکتک عناصر،تکتک فرمها،تکتک سبکهای قصهنویسی و تکتک قصه بسیاری از قصهنویسان ما که نامهای مختلفی دارند،در شهرهای مختلفی زندگی میکنند و دورانهای متفاوتی داشتهاند،ولی در یک چیز مشترکند و آن حلقهای است که در آن داستاننویسی آموختهاند؟ به راستی وحشتناک است یا دلپذیر که قصهنویسان برآمده از این کارگاهها و حلقهها،از مدتهاپیش،از همان لحظه که قلم به دست میگیرند تا اولین واژه داستانشان را روی کاغذ بنویسند(یا انگشت روی کیبورد میگذارند تا اولین حرف داستانشان را تایپ کنند)،به تقدیر قصهشان آگاهند و میزان همسانی قصهشان را با حلقهها،با داورها،با جایزههای ادبی-خوشبختانه این روزها بسیارند-میشناسند؟جایزههای ادبی، این پرتالهای عزیز که فقط به حلقههای همسان لینک میدهند و بر قصههای که قصهنویسهای جوان خوب(تعبیر از گروه داوران با فرم مشابه، با رویکردهای مشابه،شاخصهای مشابه و ذائقههای مشابه که بر انگاره همسانسازی، آخرین مهر تأیید را میزنند تا زنجیره همسانی، همچنان حظ شود و حفظ شود و حفظ شود."