خلاصه ماشینی:
"در جایی از متن،واقعیاتی تاریخی ناچار میشود در برابر زمزمهای درویشانه خاموش بماند(هیچ آگهی ز عاملم درویشیاش نبود//آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس//ما قصه سکندر و دارا نخواندهایم//از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس!)در جایی دیگر،تاریخ با خشونت پا به جغرافیای حیات شاعر میگذارد(دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت//رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم)،یک دم،مصراعی غنایی و عاشقانه رخ مینماید،سپس یک باره واژهء مرکزی معنای اولیهء خود را منحل میکند و جای خود را به ستیز واقعیات و تصویری برآمده از اجتماع سدههای تاریک میدهد(در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا//سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت!)،در یک دم هراسی خیامی پدیدار میگردد(از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود//زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت!)آنگاه دوباره آوازی تغزلی برمیخیزد(عشقت رسد به فریاد)؛یک دم واژههایی زاهدانه آغاز میشود،سپس ریسه رفتن سرمستانهء واژهها(رشتهء تسبیح اگر بگسست معذورم بدار//دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود)،یک دم حقیقتی شاعرانه با اصطلاحاتی رسمی پا به میان مینهد،سپس متن به سوی معنایی دیگرگون میلغزند(ثواب روزه و حج قبول آن کس بود//که خاک میکدهء عشق را زیارت کرد)یک دم،آواز مانی را میشنویم(خرم آن روز کزین منزل ویران بروم!)سپس آوازی این جهانی را(تا در میکده شادان و غزلخوان بروم!)جایی،آشکارا با غزلی عارفانه روبرو میشویم که زمین را به سوی آسمان میکشاند و زیباییهای این جهانی را بازتاب زیباییهای مینوی میشمرد که بر خرابآباد جهان میتابد(در خرابات مغان نور خدا میبینم..."