خلاصه ماشینی:
این بررسی که بیشتر از نقطهی نظر فلسفی به موضوع نگاه میکند بر آن است که انطباق نظریات فیلسوفانی چون هگل،شوپنهاور و مریدان آنها یعنی مارکس و نیچه-که از نقادان مدنیته محسوب میشوند-را در آثار این آهنگسازان باز جوید.
البته اگر از دیدگاه هرمنوتیکی نگاه کنیم این بررسی تنها یک تأویل از این آثار میباشد و میتوان به تأویلهای دیگری نیز دست یافت؛ اما مهم این است که در هر تأویل خطی از حقیقت وجود دارد و هر تأویلی میتواند بخشی از ذهن ما را نسبت به اثر روشن نماید.
استراوینسکی از این جهت بیشتر تحت تأثیر شوپنهاور و هانسلیک قرار داشت زیرا اینان اعتقادی به بیان در اثر هنری نداشتند،کارتر هارمن گرایش استراوینسکی را به سبک نئوکلاسیک این گونه بیان میکند:«علیرغم مخالفتهای بسیار،دنیای موسیقی سریعا تحت تأثیر نوآوریهای استراوینسکی قرار گرفت.
شوپنهاور معتقد بود که در بین هنرها تنها موسیقی است که میتواند به این نومن دست پیدا کند زیرا موسیقی فاقد اتصاف به بیان خاص عینی است و تنها بیانگر حالت کلی و عام میباشد و به همین خاطر با ذات یا قانون اصلی هستی ازتباط مستقیم دارد.
این از خود بیگانگی به وجود آورندهی اضطراب،ترس و بیهویتی انسان در دنیای مدرن میباشد و از آن جایی که آدورنو به رئالیسم در موسیقی اعتقادی نداشت معتقد بود که موسیقی نمیتواند چیزی بر واقعیت اضافه نماید و تنها نقش انعکاس واقعیت را بر عهده دارد.
نتیجه: از بررسی خصوصیات و علایق این سه آهنگساز و تأویلهای فلسفی از آثار این سه تن میتوان نتیجه گرفت که موسیقی استراوینسکی و شوستاکوویچ ابژکتو و موسیقی شوئنبرگ سوبژکتیو میباشد.